دانسته ام غرور خریدار خویش را


خود همچو زلف می شکنم کار خویش را

هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت


شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

در زیر بار منت پرتو نمی رویم


دانسته ایم قدر شب تار خویش را

زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک


در خواب کن دو دیده بیدار خویش را

نادیدنی است صورت بی معنی جهان


روشن مساز آینه تار خویش را

هر دم چو تاک بار درختی نمی شویم


چون سرو بسته ایم به دل بار خویش را

چون صبح داده ایم به یک جرعه شفق


خندان به پیر میکده دستار خویش را

اظهار فقر پیش فرومایگان مکن


پوشیده دار گوهر شهوار خویش را

(هرگز چنان نشد که توانیم فرق کرد


از رشته های زلف، دل زار خویش را)

در زیر خاک و گرد کسادی نهفته ایم


از چشم خلق گوهر شهوار خویش را

از بینش بلند، به پستی رهانده ایم


صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را